سفارش تبلیغ
صبا ویژن
السلام علیک یا فاطمه الزهراء (س)
 

هواداران حامد زمانی

وقتی می خواهی از بزرگی که ذره ای از حقیقت وجودی اش را یافته ای حرف بزنی چه حسی داری؟

ذوق می کنی مگرنه؟؟؟

ذوق کردم آنقدر ذوق کردم و غبطه خوردم و غبطه خوردم و غبطه ...که اشکهایم هنگامی که از او خواندم و حرف زدم و نوشتم سرازیر شد. 

او کسی است که روح تازه ای در زندگی ناچیز و محدود من فقیر ایجاد کرد.

اوکسی است که وقتی دم از علی می زد می توانستی به راحتی از زندگی اش بفهمی که شیعه و محب راستین علی است و همین

فقط و فقط همین می تواند یک انسان را به عرش الهی وصل کند که کرد و خدا عاشقش شد آنقدر که این عشق را به او فهماند و او را با خود برد و او

رفت و اکنون من که سنم قد نمی دهد به حضور در کنارش حالا او را حس می کنم،گویی که دختر مصطفی و غاده ام که اینقدر حس نزدیکی به او دارم

.حس کسی که پدر گم شده اش را یافته است.

وقتی یافتمت خـــــــــــــــدا را یافتم،

وقتی دستم را گرفتی فهمیدم که خـــــــــــــــدا بود

و فقط و فقط خــــــــــــدا بود که به واسطه "تو"مرا به سوی خود خوانده

همان خدایی که بی توجه بودم به او و عشق او در قلب کوچک من گسترش یافت مثل قارچی که مدام در حال رشد است نه باید بگویم مثل گل رز رونده

ای که  همه جا را می گیرد.

تو با آن حرفهای عمیقت مرا راه انداخته ای .

راستی پدر ببخش که "تو"صدایت می کنم ابتدا غریبی می کردم ولی وقتی به چشمانت نگاه کردم حس نزدیکی به من دست داد مخصوصا وقتی قرار شد

زندگی ام  مثل زندگی تو باشد

نه البته که مثل تو نمی شود چون تو فقط یکی هستی فقط و فقط یکی ولی خودت گفتی به غاده که باید مثل علی زندگی کرد و جاپای او

گذاشت ، من هم می خواهم زندگی ام مثل علی باشد و مثل محبین علی...

راستی خدا به واسطه ی تو راه را نشانم داد و در ان تونل تاریک

در حال رسیدن به سرزمین نور  با چشمانی بسته دستم چیزی را جستجو می کرد که گمان نمی کردم ...

وقتی چشم باز کردم
اولین نیمه پنهان ماه را دیدم خشکم زد تو بودی،قبل از این درباره ات خوانده بودم خیلی نگذشته بود و حالا تو برای من گفته بودی و من حس کردم

زندگی شبیه به زندگی غاده در انتظارم هست

می دانم خیلی رویاییست  ولی خودت گفتی که هنوز کم و بیش آرزویی در دل دارم این را وقتی در زیر آتش خمپاره و توپ و  درگیری بودی گفتی

پس خرده بر من نگیر.

دعایمان کن ای پدر مهربانی که سوختی و با نور وجودت جهان را روشن کردی.

پدر و شاید باید گفت استاد امروز روزی است که به اسم توست.

هر سال جهان به این روز که می رسد توقف می کند و تامل ،که چمران که بود به راستی که تو شمع بودی فقط و فقط می توان همین را گفت.

تو می دانستی که پایت به عرش می رسد و رسید پس دعایمان کن و از طرف خدا واسطه باش و و دستمان را بگیرکه محتاج محتاجیم.

راستی روز رسیدنت به معشوق مبارک




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91/3/31 توسط منتظر

هراس

رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست 

 
شریعتی که در آن حکم‌ها قیاسی نیست

 

خدا کسی ست که باید به دیدنش بروی


خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست.


به «عیب پوشی » و « بخشایش» خدا سوگند 

 
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست



به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل 


که خودشناسی تو جز خدا شناسی نیست



دل از سیاست اهل ریا بکن،خود باش

 
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست


فاضل نظری



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91/3/14 توسط منتظر

تو در ضمیر منی

چگونه از تو گریزم

که ناگزیر منی(لا یمکن الفرار من حکومتک)

تمام هستیم از تست(اللهم مابنا من نعمة فمنک)

سرفرازی نیز

مرا ز هر دو جهان،جمله بی نیازی نیز

به روز حادثه تنها

تو دستگیر منی

الهیــــــــــــــــــــــــــــــ

و

ربیــــــــــــــــــــــــــــــــ

من

لیــــــــــــــــــــــــــــــــــ

غیرک

شعر از حمید مصدق



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/2/21 توسط منتظر

هنوز خاک شلمچه جنون به دل دارد
ز هجر آن همه خورشید خون به دل دارد

سخن بگو طلاییه باز دلتنگم
برای سجده سرخ نماز دلتنگم

تبسمی به من ای فکه ... هر دو تنهاییم
چگونه بعد شهیدان خود سرپاییم

پر از دعای کمیلی... پر از جنون کارون
کجاست منزل لیلی جزیره مجنون

تو ای شهید که نامت خلاصه پاکیست
چقدر پیراهن خاکی تو افلاکیست

چقدر قمقمه خالی ات ادب دارد
هنوز نام اباالفضل زیر لب دارد....

 

باتشکر از وبلاگ شهیدشاعری......

وعذرخواهی از شاعر این شعر که نامشان را نمی دانم که ذکر کنم.........


 



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/12/8 توسط منتظر

انا جلیس من ذکرنی

من همنشین کسی هستم که به یاد منست.


پی نوشت:

روزانه پیامکای زیادی برامون میاد منم مثل شما یه روز برام پیام اومد که افلاطون میگه اگر کسی رو نتونستی فراموش کنی یعنی هنوز در خاطرشی.

خیلی جالبه برام که چطور ما به یادش نیستیم اون به یادمونه البته منظورم خداس اون وقت فرق خداروبا بقیه ی آدما میشه فهمید

خدایی که که هرچقدر هم بد باشی هر چقدر هم از یادش ببری بازم فراموشت نمی کنه افلاطون خدارودر نظر نگرفته که می گه اگربه یادشی به یادته خدامیگه اگر به یادم باشی نه تنها به یادت هستم بلکه همنشینت هم هستم حالادرنظربگیر که کدوم وزیر و رئیس وحتی یه مدیر رده پایین به همین راحتی بهت اجازه ملاقات می ده ؟تازه برات وقت هم تعیین می کنه که یه زمان خاص و تومکان خاص وباالفاظ خاص باید باهاش صحبت کنی ولی خدای ما با این برزگیش با این جلال و جبروتش که خالق همین افراده میگه تو بیا هروقت که بود هر جا که بود با هر زبان و بیانی که بود حتی اگر شبانی بیا وهیچ آداب و ترتیبی مجو هرچه می خواهد دل تنگت بگو

خدایا تو چقدر خوبیو من درک نمی کنیم تو چقدر ماهی چقدر مهربونی مهربون تر از مادری که شباباسربچه اش  می شینه و قرآن می خونه مهربون تر از پدری که تمام لحظات زندگی شو به یادت بچه اشه که یه وقت احساس کمبود و ناراحتی نکنه مهربون تر از استادی که می خواد شاگردش همیشه بهترین باشه و پیشرفت کنه. خدایای خوبم تو مهربون تر از همه ی اینایی چون تو خالق همین پدر و مادر واستاد و... ای.تو خودتی خود خدایی من می بالم که به یادت و بی یادت تو خدای من به یادم هستم

می خوام همنشین توباشم هرچند که لایق نباشم هرچند که توبزرگی و من حقیرترین.می خوام فقط و فقط به یاد تو باشم به یاد تویی که به یاد منی.......خدای خوبم........خدای من



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/10/6 توسط منتظر

چندماه پیش خواب دیدم که درمحضر اقااباعبدالله و حضرت عباس و عده ای دیگر هستم که گویا از بنی هاشم بودن و من هم در جمع کوچک آنها بودم و بسیار خوشحال که در کنار امام هستم ناگاه امام یک گویی که مواد منفجره بودنشان دادن وگفتن برای اینکه جلوی دشمنان رابگیریم یک نفرباید ان را بخورد تا این گوی منفجرشود و مانع ورود انها به اینجا شود هیچ کس حرفی نزد وامام گوی رااز بین جمع به من دادن و گفتن تو این کار را بکن برایم سوال بود که چرا من؟؟؟گوی را گرفتم و تا نزدیکی دهانم بردم ولی بعد ان را به طرف امام انداختم و به گریه افتادم و گفتم نه اقااین کاراز من برنمی اید.امام لبخند زیبایی زدن وچیزی نگفتن.حضرت عباس گفتن بدهید من این کار را می کنم امام گوی را به ایشان دادن وگفتن به خدا قسم که هیچ کس جزعباس ازپس این کاربرنمی آیدوفقط او می توانست این کار راانجام دهیدوبعد از خواب پریدم......
اوایل محرم روحانی مسجددانشگاهمان می گفتی یکی از افرادی که در کربلا و روز عاشورا حضورداشت تا اخرین لحظه در کنارامام بود وقتی خبرشهادت عباس به گوشش رسید به امام گفت دیگرکارمان تمام است وراه نجاتی وجود ندارد من یک اسب تندروبرای همچین لحظه ای اماده کرده ام بیاباهم فرارکنیم وگرنه مانندعباس کشته می شویم که امام به او گفتن توبرومن برای هدف دیگری اینجا هستم.
وقتی این روایت راشنیدم یادخوابم افتادم که امام را تنها گذاشتم........
 به راستی ماجزکدامین دسته ایم؟؟؟؟



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/9/21 توسط منتظر

بی لشگریم،حوصله ی شرح قصه نیست

فرمانبریم،حوصله ی شرح قصه نیست

باپرچم سفید به پیکار می رویم

ما کمتریم،حوصله شرح قصه نیست

فریاد می زنند ببینید و بشنوید

کور وکریم،حوصله شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو

بازیگریم،حوصله شرح قصه نیست

آیینه ها به دیدن هم خوگرفته اند

یکدیگریم،حوصله شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم

غم پروریم،حوصله شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه ی چشم سیاه دوست

پی می بریم؟حوصله شرح قصه نیست

(فاضل نظری)



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/9/17 توسط منتظر
تمامی حقوق مطالب برای السلام علیک یا فاطمه الزهراء (س) محفوظ می باشد